اینک من و اینک سر

اینجا، جایی برای بیان ناگفته ها

اینک من و اینک سر

اینجا، جایی برای بیان ناگفته ها

حضرت امیر علیه السلام
الا و لا یحمل هذا العلَم الا اهل البصر و الصبر . . .

این علَم کدوم علَمه؟
به نظرم علَم امروز، علَم انقلاب اسلامیه...

۲ مطلب در مرداد ۱۳۹۴ ثبت شده است


ناهار را مختصرا همان کنار جاده خوردیم. قیمه بود البته از نوع عراقی اش. شبیه قیمه ی خودمان بود ولی با طعمی متفاوت. کنار جاده کامیون ها و تریلی ها مملو از زائر حرکت می کردند. حتی بعضی از آنها هیچ حفاظی نداشتند. زن و بچه همدیگر را محکم گرفته بودند که اتفاقی برایشان نیفتد. ایمنی جابجایی مسافران در حد صفر بود ولی هیچ کس از این قضیه احساس ناراحتی نمی کرد شاید همه می دانستند کار توسط کسی دیگر اداره میشود. مگر اداره 20 میلیون نفر کار یک شهر و دو شهر است؟!


 تقریبا همان اوایل شب بود که به شهر مقدس نجف پا گذاشتیم. خیابان ها بسیار شلوغ بود و شهر از لحاظ نظافت حال و احوال خوبی نداشت. بعد از کمی پیاده روی به محل اسکان رسیدیم. حسینیه ای بود تقریبا نزدیک حرم. تصمیممان بر این بود که صبح زود پیاده رویمان را شروع کنیم. لذا همان شب زیارت مختصری کردیم و قرار بر این شد که بعد از اربعین و حضور در کربلا به نجف بازگردیم. 
اگر مشهد رفته باشی، وضعیت حرم های ائمه در کشور عراق اصلا برایت قابل هضم نیست. توسعه حرم اولین راه حلی ست که به ذهن هر فردی میرسد. این کار هم در حال انجام است ولی به هر حال کمبود جا واقعا اذیت کننده است. 

نگاهم که به ایوان طلای نجف افتاد، همه خواسته هایم فراموشم شد. سه شنبه شب بود. همان سه شنبه ای که شنبه هفته بعدش میشد اربعین. من بودم و حرم برزگ مظلوم عالم و هزاران زائر...


ادامه دارد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ مرداد ۹۴ ، ۱۰:۴۱
طاها


اتوبوس در کنار روستایی که با خیابان اصلی یک کیلومتری فاصله داشت ایستاد. صدای اذان می آمد؛ اذان ظهر. کنار جاده اهالی روستا چادری برپا کرده بودند و از مسافران حرم یار پذیرایی می کردند. با هرچه که داشتند...

به سمت روستا حرکت کردیم تا در صورت امکان نماز را در مسجد روستا اقامه کنیم. نوجوانی موتورسوار را دیدم که دارد به سمت من می آید. با همان لهجه ی غلیظش تعارفم کرد تا سوار موتورش شوم و مرا برساند. نگاهی به دوستم کردم و ترجیح دادم که پیاده بروم. نشانی از ناراحتی بر چهره اش نمایان شد و رفت سراغ گزینه ی بعدی. 

میانه های راه بودیم که یک پیرزن به همراه پسری که انگار نوه اش بود ما را برای حضور در خانه اش دعوت کرد. بعد از رد کردن تقاضای پسر موتورسوار متوجه شده بودم که دیگر برای رد کردن تقاضاها کمی تامل بیشتری داشته باشم. تقریبا به همراه ده نفر دیگر وارد خانه ی پیرزن شدیم. خانه ی محقری داشت. خانه ای با دو اتاق و یک آشپزخانه انگار. داشت چایی آماده می کرد. فرش کوچکی در حیاط پهن کرد تا نمازممان را آنجا بخوانیم. حوله ای آماده کرده بود برای خشک کردن دست هامان. برای اینکه کنار هم بایستیم برای نماز یکی از دوستان انگار پاهایش از فرش خارج شده بود. پیرزن تاب دیدن این صحنه را نداشت. دوید و یک پتو آورد. در همین احوال پیرزن دیگری وارد خانه شد و ما را که دید دوید تا به همسایه اش کمک کند. با همان لهجه اش تلاش می کرد که به ما بفهماند که دارد برایمان نهار آماده می کند. وقتی متوجه شد که ما به دلیل کمبود وقت قصد ماندن برای نهار را نداریم چنان دودستی بر سرش زد که برای من توجیه پذیر نبود این حرکت آن موقع. شاید هنوز هم...


ادامه دارد...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ مرداد ۹۴ ، ۱۰:۲۵
طاها