کربلا رفته ای تو یا نه هنوز (10)؟!
اتوبوس در کنار روستایی که با خیابان اصلی یک کیلومتری فاصله داشت ایستاد. صدای اذان می آمد؛ اذان ظهر. کنار جاده اهالی روستا چادری برپا کرده بودند و از مسافران حرم یار پذیرایی می کردند. با هرچه که داشتند...
به سمت روستا حرکت کردیم تا در صورت امکان نماز را در مسجد روستا اقامه کنیم. نوجوانی موتورسوار را دیدم که دارد به سمت من می آید. با همان لهجه ی غلیظش تعارفم کرد تا سوار موتورش شوم و مرا برساند. نگاهی به دوستم کردم و ترجیح دادم که پیاده بروم. نشانی از ناراحتی بر چهره اش نمایان شد و رفت سراغ گزینه ی بعدی.
میانه های راه بودیم که یک پیرزن به همراه پسری که انگار نوه اش بود ما را برای حضور در خانه اش دعوت کرد. بعد از رد کردن تقاضای پسر موتورسوار متوجه شده بودم که دیگر برای رد کردن تقاضاها کمی تامل بیشتری داشته باشم. تقریبا به همراه ده نفر دیگر وارد خانه ی پیرزن شدیم. خانه ی محقری داشت. خانه ای با دو اتاق و یک آشپزخانه انگار. داشت چایی آماده می کرد. فرش کوچکی در حیاط پهن کرد تا نمازممان را آنجا بخوانیم. حوله ای آماده کرده بود برای خشک کردن دست هامان. برای اینکه کنار هم بایستیم برای نماز یکی از دوستان انگار پاهایش از فرش خارج شده بود. پیرزن تاب دیدن این صحنه را نداشت. دوید و یک پتو آورد. در همین احوال پیرزن دیگری وارد خانه شد و ما را که دید دوید تا به همسایه اش کمک کند. با همان لهجه اش تلاش می کرد که به ما بفهماند که دارد برایمان نهار آماده می کند. وقتی متوجه شد که ما به دلیل کمبود وقت قصد ماندن برای نهار را نداریم چنان دودستی بر سرش زد که برای من توجیه پذیر نبود این حرکت آن موقع. شاید هنوز هم...
ادامه دارد...