کربلا رفته ای تو یا نه هنوز؟(4)
سه شنبه, ۱۲ خرداد ۱۳۹۴، ۰۵:۴۱ ب.ظ
زمان به سختی سپری می شد. ذهنم همچنان درگیر بود تا اینکه نوبتم شد. اطلاعاتم رو
دادم و چند لحظه منتظر شدم. کارمند اداره نگاهی به من انداخت و گفت برای گذرنامه ی
شما مشکلی پیش اومده همین جا منتظر بمونید تا اینکه اسمتونو صدا بزنن. من اون لحظه
بال در اوردم. چون جزء گروهی نشده بودم که باید 4 روزی صبر میکردن تا گذرنامشون
بیاد.
تقریبا حدود ساعت 9 صبح بود. هر نیم ساعت یک بار سربازی قدبلند چند گذرنامه
رو میاورد و بعد مردی میانسال اسم ها رو میخوند. تا حالا توی عمرم اینقد اسمو پشت
سر هم نشنیده بودم. تقریبا همه کسایی که اونجا بودن، دمغ و کسل بودن. وقتی اسم
کسی خونده می شد، فرد مورد نظر چنان بال در می اورد که دیدنی بود. همزمان بقیه
چشمهاشون به مرد میانسال و گوششون به باند کوچیکی در چهارگوشی بود که صدا از اونجا خارج می شد.
وقتی اسم من خونده شد تقریبا ظهر بود . به سرعت از بین جمعیت خودم رو به مرد میانسال رسوندم و گذرنامم رو گرفتم.خدا رو شکر کردم. باز امیدوار بودم همچنان و نگران از روادیدی که
اشتباها از دیدگاه مسئول کاروان و انکاروار از دیدگاه من صادر نشده بود.
قرار شد فردای آنروز از حرم شاه عبدالعظیم حسنی به سمت مرز مهران حرکت کنیم. . .
با خودم گفتم نهایتا اگه قسمتم نشد باید از مرز برگردم دیگه. چیزی نیس که. و این
فقط یک دلداریِ ساده بود که از سمت درون به سوی من می آمد.
ادامه دارد . . .
۹۴/۰۳/۱۲