گمشدنی لذت بخش(2)
سه شنبه, ۱۰ فروردين ۱۳۹۵، ۱۰:۱۹ ق.ظ
این بار
مسیر دیگر را امتحان کردم. البته با اطمینانی بیشتر. جمعیت زیادی در اطراف حرم
بودند. همین باعث میشد از سرعتم گرفته شود و بر خستگی ام اضافه. همانطور که داشتم
مسیر را میرفتم نگاهم به یک شُرطه افتاد. گفتم خوب است از او آدرسی بپرسم. مرا
راهنمایی کرد. اینبار از مسیری که میگفت میانبر است و تو را زودتر به مقصدت می
رساند. کمی قضیه مشکوک بود ولی خوب؛ فرصت اعتماد کردن به او را از خودم نگرفتم. کوچه
ای بود تنگ و تاریک؛ و صد البته ترسناک. ولی وقتی حس کنی در کربلایی همه ی این
افکار از ذهنت به بیرون پرتاب میشود. همانطور که با شک و شبهه مسیر را ادامه
میدادم، به ناگاه چشمم به گنبد فیروزه ای مقام حضرت حجت عج افتاد. خیلی حس خوبی
بود. البته بیمارستان آنجا نبود ولی ادامه راه را بلد بودم. به بیمارستان که رسیدم
جمعیت زیادی را جلو در دیدم. حتما جای مناسبی برای خواب پیدا نکرده بودند و برای
همین به آن اطراف آمده بودند. وارد که شدم جای درست و حسابی برایم وجود نداشت.
همه کنار هم خیلی مهربانانه خوابیده بودند. خوب قاعده ای هست در عرف که میگوید:
همیشه برای یک نفر جا هست. به اجبار به آن متوسل شدم و خودم را به زور در میان
دوستان جا دادم. سرم که روی بالشت نشست، به ناگاه آنچه بر من در آن شب گذشته بود
در ذهنم مرور شد. اسمش را فقط میتوان همان گذاشت. گمشدنی لذت بخش. می پرسی چرا؟!
احساس میکنم در این سفر می خواهند همه ی امیدت را از تو بگیرند و در لحظه ی آخر که
فکر میکنی بین زمین و آسمان رها شده ای؛ چنان دستت را بگیرند که آرزو میکنی ای کاش
همه جا کربلا بود. ناگهان یاد آن گفته می افتی که :
کل یوم عاشورا و کل ارض کربلا ...
۹۵/۰۱/۱۰