یاد دارم که شبی در ایام جوانی از دردِ چرب کبدیام به مغازهای عطاری پناه بردم و خوشسیما پیرمردی را هم صحبت شدم. همو را گفتم ای وی؛ مرا دارویی ده که دردم را بِه!
بگفتا: از چه نالانی ای جوانک!
گفتمش: کبدم چرب گشته است. حجامتی کردم بین دو کتفم را که از آن خون چرب جاری بود!
بگفتا: خودت را اندوهگین مساز که دوای دردت نزد خودم است. هر صبح که از خواب برخیزی کاسنی و شاطره را عرق خوری که میسازدت آنچنانکه باید.
گفتمش: ای پیر خردمند! این دو که تو پیچاندی نسخهاش را، نه مناسب حال نزار من است. چون هر دو سرد باشند و مرا در رختخوابم افکنند. حال چه کنم ای وِی؟؟
بگفتا: اینکه مشکلی نیست مرعطار را. قرمز فلفلی دهمت آنگونه که مزاجت را به تعادل کشد تا بروی و خوش باشی.
گفتمش: قرمز فلفل اگر خورم صورتکم جوش همی زند و حالم را گیرد.
شیخ نگاهی به مریدان کرد و رو به من گفت: زن همی بستاندهای یا نه؟
با سؤالش حالی عجیب یافتم و با تمام قدرت بگفتم: نه.
بگفتا: زن که گیری همهی دردهایت یکسره دوا خواهد شد و دیگر نیاز نیست برای یافتن دوای دردت خود را آوارهی کوه و بیابان سازی.
گفتمش: آدمی برای رفع بلایی مگر خودش را دچار بلای بزرگتر همیسازد؟!
با نگاهی عاقل اندر سفیه پاسخم داد: حال اگر بهجای بلا، طلا باشد چه؟!
چندان سخنش حکیمانه بود و به جا، که مریدانِ شیخ، گریبان ها همی چاک نمودند و نعره ها همی برآوردند و من مست و مدهوش برجای خود ساکت بماندم.
وقتیکه دردی بر سرت آمد مزن جـوش با نســخههای من هــمی مســتی و مدهوش
جانـــا مرو انـــدر پی صد راه چـــاره درمان درد تو هـــمی زوجی ست خوشپوش