اینک من و اینک سر

اینجا، جایی برای بیان ناگفته ها

اینک من و اینک سر

اینجا، جایی برای بیان ناگفته ها

حضرت امیر علیه السلام
الا و لا یحمل هذا العلَم الا اهل البصر و الصبر . . .

این علَم کدوم علَمه؟
به نظرم علَم امروز، علَم انقلاب اسلامیه...

گمشدنی لذت بخش

يكشنبه, ۸ فروردين ۱۳۹۵، ۰۵:۲۸ ب.ظ




از بین‌الحرمین که بیرون آمدم، بسیار احساس خستگی می‌کردم.باران خفیفی می‌آمد و هوا خنک‌تر از قبل شده بود. دوست داشتم هر چه سریع‌تر به آن بیمارستان که شده بود محل اسکانمان، برگردم و استراحت کنم.به دنبال کفشم رفتم. آن را در گوشه‌ای جاسازی کرده بودم. از بیرون که نگاه می‌کردی دیده نمی‌شد و همین موضوع باعث شده بود به ذکاوت خودم افتخار کنم و به وجود کفش‌هایم اطمینان داشته باشم. نزدیک‌تر که رفتم یک لنگه از کفشم را دیدم که در کناری افتاده بود. چشمی گرداندم؛ ولی لنگه‌ی دیگر را نیافتم. اصلاً نمی‌خواستم به گم‌شدن کفشم فکر کنم. ولی مجبور شدم. مجبور شدم وقتی دیدم عده‌ی زیادی از زائران همچون من بینوا به دنبال کفش‌هایشان می‌گردند. کمی آن‌طرف‌تر را که نگاه کردم خرمنی از کفش‌ها را دیدم که عده‌ای با پاهای برهنه روی آن‌ها این‌ور و آن ورمی‌رفتند. هر چه گشتم لنگه‌ی دیگرش را پیدا نکردم. همان‌طور با پاهای برهنه به سمت مغازه‌ی کفش‌فروشی که در چند صد متری آنجا بود رفتم. فکر کنم با این سیاست خادمان حرم، نانش در روغن بود. یک دمپایی خریدم و از مغازه بیرون آمدم. لنگه‌ی کفش دستم بود. نمی‌دانم چرا داشتم با خودم می‌آوردمش. شاید امیدوار بودم فردا که برمی‌گردم لنگه‌ی دیگرش را پیدا کنم.  روبه روی حرم که رسیدم نگاهی به اطرافم کردم. باران کمی تندتر شده بود.

ادامه دارد...


 نمی‌دانستم از کدام مسیر آمده‌ام تا از همان برگردم. زیاد حوصله فکر کردن نداشتم. بالاخره با بی اطمینانی مسیر مستقیم را انتخاب کردم. در حاشیه خیابان دست‌فروشان مشغول به فروختن اجناسشان بودند. شاید باران با آن‌ها، باملاحظه‌ی بیشتری تا می‌کرد. هرچه مسیر را بیشتر ادامه می‌دادم؛ بیشتر مطمئن می‌شدم که راه را اشتباه آمده‌ام. به آن دوراهی که رسیدم تقریباً مطمئن شدم که حدسم درست بوده است. به‌ناچار یکی را انتخاب کردم و راه را ادامه دادم. ولی مسیر همچنان ناآشنا به نظر می‌رسید. دو کودک را در کنار خیابان دیدم. به سمتشان رفتم. با همان عربی دست‌وپاشکسته‌ام آدرسی از آن‌ها پرسیدم. کوچک‌تر جواب داد که از سمت راست برو و بعد از سمت چپ. بزرگ‌تری به او نگاهی انداخت و گفت:أنت لا تدل، هو تعبان. این صحبتش که نشان از بی‌اعتمادی پسرک بزرگ‌تر نسبت به کوچک‌تری بود چونان پتکی بر سرم کوفته شد. ترجیح دادم از دو شرطه که در همان نزدیکی ایستاده بودند کمک بگیرم. با آن راهنمایی مسیر را ادامه دادم. ولی دریغ از اندکی موفقیت. تقریباً نیم ساعت بود که راه می‌رفتم. دیگر از نا افتاده بودم که تصویری چشمانم را پر کرد. بله خودش بود. گنبد حضرت امام حسین علیه‌السلام بود. و این بدان معنی بود من دوباره دقیقاً همان‌جا بودم که نیم ساعت پیش ازآنجا راه افتاده بودم. پاهایم کاملاً خیس شده بود و لنگه‌کفش هم چنان در دستم احساس تنهایی می‌کرد. جفتش گم‌شده بود.
کمی استراحت در کنار خیابان بهترین هدیه‌ای بود که می‌توانستم به خودم اهدا کنم. ولی باید هرچه سریع‌تر را می‌افتادم.



موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹۵/۰۱/۰۸
طاها

نظرات  (۲)

جالب بود
۰۸ فروردين ۹۵ ، ۱۷:۴۴ دیانا مهربون
داستان جالبیه من منتظر ادامه اش هستم :)

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی