کربلا رفته ای تو یا نه هنوز؟!(9)
گرد و خاک عجیبی فضا رو پر کرده بود. همین طور که با نا امیدی داشتم دنبال دوستام میگشتم یکی رو دیدم که داره به طرف یه اتوبوس حرکت میکنه. نگاهم که به داخل اتوبوس افتاد، همه دوستان رو دیدم و به این سبب خدا رو شکر کردم.
اتوبوس کاملا پر بود؛ حتی چند نفر هم وسط وایساده بودن. جاده مملو از جمعیت بود و اتوبوس به سختی راه خودش رو بین جمعیت باز میکرد. در همین حین بچه هایی رو داخل کالسکه یا روی دست پدر و مادر میدیدم که به خاطر گرما وضعیت خوبی نداشتن. بعضیا از شدت خستگی ترجیح داده بودن همون جا زیر آفتاب و روی خاکها دراز بکشن.
کم کم داشتیم از مرز دور میشدیم. کامیون و تریلی ها وظیفه ی حمل و نقل مسافرین رو بر عهده گرفته بودن. با اینکه اصلا ایمنی مناسبی نداشت من هیچ وقت از کسی نشنیدم شخصی از این نوع حمل و نقل آسیبی دیده باشه!
از لحظه ی ورودم به کشور عراق تا اون موقع مسئله ی مهمی ذهنم رو به خودش مشغول کرده بود. کشوری با اون تمدن و گذشته ی درخشان چرا باید تا این حد خراب و ویران باشه؟!
به ظلمی فکر میکردم که به این مردم شده بود و هنوزم داره می شه. به این فکر میکردم که این سرزمین تا به حال چند جنگ به خودش دیده. دختر بچه ای رو دیدم در کناری. به آینده ی اون دختر بچه فکر میکردم و اصلا دلم نمیخواست به این سوال که این دختربچه قراره توی کدوم عملیات تروریستی کشته بشه پاسخ بدم.
ادامه دارد...