کربلا رفته ای تو یا نه هنوز ؟!(8)
با عبور از اولین گیت، شادی عجیبی وجودم رو فرا گرفته بود. هر چه به سمت ساختمان مرز عراق پیش میرفتیم،
در و دیوار ها از رنگ و رو می افتادند. تقریبا وارد خاک عراق شده بودیم، که باید برای مهر کردن گذرنامه ها
توسط ماموران عراقی در صف می ایستادیم. یعنی هر کس می خواست در صف می ایستاد. هیچ اجباری در کار نبود.
عده ای را میدیدم بی خیال دارند از آن محل عبور میکنند.
حتی کسی نگفت که گذرنامه هایتان را بالا بگیرید. من که روادید برایم صادر نشده بود از دیدن این وضعیت
خوشحال بودم. چه خوب میشد همیشه به همین راحتی میشد رفت کربلا. آنوقت برای کسی مثل من، کربلا
رفتن از مشهد رفتن ساده تر میشد.
با عبور کامل از ساختمان ها، دشت وسیعی را در مقابل خودم دیدم که مملو از جمعیت بود. چندتایی اتوبوس دیده
میشد ولی جمعیت آنقدر زیاد بود که ترمینال جنوب تهران با همه ی اتوبوس هایش هم کفاف نمیداد...
خواستم آبی به دست و صورتم بزنم که نبود سرویس بهداشتی مناسب به یادم آورد که از ایران خارج شده ایم.
با کمی جست وجو سرویس بهداشتی محقرانه ای را دیدم. یکی از شیر ها خراب بود. دیگری کمی آب می آمد.
وقتی جلو رفتم بیشتر لباسهایم خیس شد تا دستهایم. از همین ابتدا حساب کار خودم را کردم.
وقتی برگشتم، دیدم هیچ کس نیست. بچه ها همه رفته بودند. نمیدانستم قرار است چجوری بریم تا نجف ؟!
به سمت جمعیت شروع کردم دویدن ... باد تندی می وزید. همین تمرکز من رو خیلی کم کرده بود ...
کم کم داشتم نا امید میشدم که .. .
ادامه دارد
کربلا رفته ای تو یا نه هنوز ؟!(6)
کربلا رفته ای تو یا نه هنوز ؟!(5)